پیچاپیچ ذهن و احوال و زندگی...

آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

بی‌نظیر بوتو -نخست‌وزیر فقید پاکستان-، جایی در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «پس از سپیده‌دم روز ۲۷ دسامبر پلیس به دنبالم آمد. آخرین نگاه را به سلول نمناک و وحشتناکم انداختم. چطور بود که از ترک آنجا غمگین بودم؟ اما هنگام ترک انس و الفت به سوکور غمگین بودم.». این نوشته برای زمانی‌ست که بعد از سال‌ها اسارت در شرایطی غیرانسانی و وحشتناک، آزاد شده بود تا باقی دوران اسارتش را در منزل شخصی و تحت نظارت نیروهای پلیس بگذراند. در یکی دو بند بالاتر توضیح می‌دهد که موقع ترک زندان و خداحافظی از زندان‌بانان غمگین است و گریه می‌کند.

به این چند جمله که رسیدم مکث کردم و دوباره خواندم. چطور ممکن است کسی پس از تحمل آن شرایطی که حتی خواندن توصیفاتش سخت و عذاب‌آور است از ترک زندان و رفتن به مکانی به مراتب بهتر غمگین باشد و دلتنگ شود؟ یاد دیالوگی از شهرزاد افتادم،  دقیق یادم نیست اما در قسمتی از فیلم به پدر فرهاد می‌گفت که آدم به همه چیز عادت می‌کند، به گند و کثافت هم عادت می‌کند (نقل به مضمون). به نظرم بی‌نظیر بوتو هم عادت کرده بود حتی به آن زندان نمور و آن زندگی غیرانسانی هم عادت کرده بود و ترک آن برایش سخت و ترسناک بوده است. خودش توضیح می‌دهد: «سال‌های زندان اثر خودشان را برجای گذاشته بود. از ناشناخته‌ها می‌ترسیدم.»

عادت کردن چیز ترسناکی‌ست. شمشیر دولبه‌ای‌ست که از طرفی برای ادامه زندگی لازم و ضروری‌ست و از طرف دیگر می‌تواند مایه رخوت و سکون در آدم شود. اگر بی‌نظیر به آن زندان و شرایط عادت نمی‌کرد چگونه می‌توانست دوام بیاورد و بالاخره روزی با انتخاب مردم نخست‌وزیر پاکستان شود؟ اگر آدمی به درد و غم و جدایی عادت نکند چگونه می‌تواند به زندگی ادامه دهد؟

اما عادت کردن روی ترسناگ دیگری هم دارد. عادت کردن می‌تواند ما را از تغییر بترساند از ناشناخته‌ها بترساند. می‌تواند مانند باتلاقی ذره ذره ما را به درون سکون بکشاند و بی‌آنکه متوجه شویم از ما کسی را بسازد که امروز حتی فکرش را هم نمی‌کنیم.
عادت کردن می‌تواند آدم را سِر و بی‌حس کند، نسبت به غم و رنج خودمان و دیگران بی‌تفاوت بسازد و انگیزه تلاش برای رشد و بهبود را بکشد.

به گمانم یکی از چالش‌های بزرگ زندگی اینست که بتوان فهمید کدام عادت لازم است و باید آن را پذیرفت و کدام عادت همان باتلاق بی‌انتهاست که هر چه بیشتر به درون آن فرو رویم نجات یافتن از آن سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شود. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۳
زینب شعبانی

دیشب برای اولین‌بار رسیدم به آن لحظه که بعد از خداحافظی نمی‌دانستم سلام دیگر را کی و کجا خواهم داد، اصلا سلام دیگری در کار خواهد بود یا نه. 
در یک لحظه و با یک خداحافظی خاتمه دادیم به دوستی چندساله‌مان.
دوستی‌ای که سال‌ها برای ساختنش لحظه‌ها را خاطره ساختیم، اشک و لبخند و قهقه‌ را کنار هم تجربه کردیم و فکر و نگرانی‌هایمان را به صحبت نشستیم و آنقدر گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به هم‌دلی و هم‌زبانی.

«انسان در مسیر عمر خود، مگر چندبار می‌تواند به دوستانی بربخورد که از میان آن‌ها هم‌زبانی بیابد؟ هم‌زبانی که هم‌دل باشد.
و مگر دوستی، از آن مایه که به رفاقت بینجامد، چند بار می‌تواند رخ بدهد؟ در چند مقطع عمر؟...»


و تمام این‌ها را در یک شب گرم تابستانی سپردیم به دست باد، به دست باران...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۷
زینب شعبانی

همه آدم‌ها در زندگی نیاز به یک دوست سبز دارند، کسی که خاکستری روزمره و همهمه رویش را نگرفته باشد. نسیمی برای زدودن خاک نشسته بر جوانه ته دل و نوازش آن. کسی مثل علی در کنعان دقیقا با موسیقی پس‌زمینه کریستف رضاعی.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۹
زینب شعبانی

احساس معلق بودن دارم. احساس تکه چوب شناوری که به هیچ جا بند نیست و با هر موج سمت و سویی می‌رود. نه تکه چوب شناور نه. احساس آدمی که وزنه سنگینی وصله‌اش شده و در دریا رها شده، نه جایی را دارد که خود را بند آن کند و نه صدایش به کسی میرسد. هرلحظه باید تلاش کند و دست و پا بزند تا بر سطح دریا بماند و هر بار که خسته می‌شود یا دست از تلاش برمی‌دارد دوباره غرق احساسات و افکار دوست‌نداشتنی می‌شود گویی تمام تلاش‌هایش چیزی بیشتر از یک بازی مضحکانه نبوده است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۴
زینب شعبانی

می‌گن حافظه بویایی، قوی‌ترین و ماندگارترین حافظه‌ی حسی انسان‌ه.
یکی می‌گفت علت‌اش این‌ه که پیام‌هایی که برای تشخیص بوها از مغزمون عبور می‌کنن از قسمتی که خاطره‌ها ذخیره می‌شه رد میشن.
درست و غلطی‌اش رو نمی‌دونم، کاری هم ندارم اصلا، ولی تو زندگی یه لحظه‌هایی هست که به خوبی نشونت می‌ده چقدر خاطره تو یه حس جا می‌شه.
یه لحظه‌‌هایی هست که نشستی سر جات، داری درس می‌خونی، کتاب می‌خونی، فیلم می‌بینی، یا مثلا دم عیده و داری اتاق‌ت رو مرتب می‌کنی، خلاصه که مشغولی.
یک‌باره یه عطری به مشامت می‌رسه و تا به خودت بیای و بفهمی چی شده به کلی بلندت می‌کنه، عین این کارتون‌های بچگی‌مون. بلندت می‌کنه و سرگردون می‌شی، خودش هم سرگردون می‌مونه...
هزار هزار فریم و هزار هزار احساس عجیب از ناکجای مغزت بالا پایین می‌شن و جلو میان و ردشون می‌کنی تا بالاخره می‌رسی به صحنه و حس مربوط به اون بو و بعد پرتاب میشی تو اون صحنه، تو اون لحظه، تو اون حس، مثل پرتاب شدن توی دریا... آروم آروم غرق میشی و می‌خوای لحظه لحظه‌ی اون حس و اون بو رو از اعماق ذهنت بیرون بکشی و دوباره بهشون فکر کنی، عمیق‌تر نفس می‌کشی و صحنه‌ها دونه دونه از جلو چشمت رد می‌شن.
اگه بدونی که اون لحظه‌ها می‌تونن دوباره تکرار بشن، لبخند نرمی می‌شینه گوشه لبت و اینجاست که می‌فهمی که چرا یک معنی بو، امیده و اگر نه حسرتی که به دلت چنگ می‌زنه با بی‌رحمی بهت یادآوری می‌کنه بو به معنی آرزو هم هست...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۳
زینب شعبانی