بو، امید، آرزو
میگن حافظه بویایی، قویترین و ماندگارترین حافظهی حسی انسانه.
یکی میگفت علتاش اینه که پیامهایی که برای تشخیص بوها از مغزمون عبور میکنن از قسمتی که خاطرهها ذخیره میشه رد میشن.
درست و غلطیاش رو نمیدونم، کاری هم ندارم اصلا، ولی تو زندگی یه لحظههایی هست که به خوبی نشونت میده چقدر خاطره تو یه حس جا میشه.
یه لحظههایی هست که نشستی سر جات، داری درس میخونی، کتاب میخونی، فیلم میبینی، یا مثلا دم عیده و داری اتاقت رو مرتب میکنی، خلاصه که مشغولی.
یکباره یه عطری به مشامت میرسه و تا به خودت بیای و بفهمی چی شده به کلی بلندت میکنه، عین این کارتونهای بچگیمون. بلندت میکنه و سرگردون میشی، خودش هم سرگردون میمونه...
هزار هزار فریم و هزار هزار احساس عجیب از ناکجای مغزت بالا پایین میشن و جلو میان و ردشون میکنی تا بالاخره میرسی به صحنه و حس مربوط به اون بو و بعد پرتاب میشی تو اون صحنه، تو اون لحظه، تو اون حس، مثل پرتاب شدن توی دریا... آروم آروم غرق میشی و میخوای لحظه لحظهی اون حس و اون بو رو از اعماق ذهنت بیرون بکشی و دوباره بهشون فکر کنی، عمیقتر نفس میکشی و صحنهها دونه دونه از جلو چشمت رد میشن.
اگه بدونی که اون لحظهها میتونن دوباره تکرار بشن، لبخند نرمی میشینه گوشه لبت و اینجاست که میفهمی که چرا یک معنی بو، امیده و اگر نه حسرتی که به دلت چنگ میزنه با بیرحمی بهت یادآوری میکنه بو به معنی آرزو هم هست...