پیچاپیچ ذهن و احوال و زندگی...

آخرین مطالب

نمی‌دانم چرا انقدر از نوشتن فراری‌ام. هزار موضوع در ذهنم چرخ می‌زند و می‌دانم جز با نوشتن سر و سامان نمی‌گیرند. اما باز وسوسه توئیت ۲۸۰ کاراکتری جلوی یک نوشتن دل‌چسب را می‌گیرد. نمی‌دانم شاید هم چیزی بیشتر از همان ۲۸۰ کاراکتر برای گفتن ندارم. شاید هم انتظارم از نوشتن چیز زیادی‌ست.

حقیقتش فکر کنم باید فهیم‌ عطار خواندن را کنار بگذارم، هر بار که یک نوشته‌اش را می‌خوانم با خودم فکر می‌کنم چرا باید دست به نوشتن ببرم و کلمات را بی‌سلیقه کنار هم بچینم وقتی یکی مثل او همان فکر و ایده را به خودمانی‌ترین و دل‌پذیر‌ترین صورت ممکن به قلم می‌کشد؟

مدتی به اشتباه فکر می‌کردم ایده‌آل‌گرایی، ویژگی یا بهتر بگویم مشکلی که به جرئت می‌توانم بگویم در ۹۰ درصد اطرافیانم می‌بینم را ندارم. به لطف تربیت پدر و مادرم. و از این بابت خوشحال بودم. اما یک سالی هست که فهمیده‌ام بزرگ‌ترین درگیری‌های ذهنی‌ام ناشی از همین معضل دردسرسازی  که توهم بری بودن از آن را داشتم.

همین ننوشتن، همین از ایده‌آل‌گرایی می‌آید. نمی‌توانم به خود بقبولانم قرار نیست همه فهیم عطاروار بنویسند و فهیم عطار هم از زمانی که در شکم مادرش بوده، فهیم عطار نبوده است.  حالا شما همین را تعمیم بده به کارهای دیگر در زندگی‌ام، کافی‌آست فردی بهتر از خودم در آن کار ببینم و بعد سوال دردسرساز مسخره تکرار شود، پس من قرار است اینجا چه کار کنم؟

به لطف مشاور و پیام‌های روان‌شناسانه مستمر مادر و از سر علاقه خودم به این مباحث، تئوری مشکل و راه‌حلش را خوب می‌دانم و منبر رفتن و موعظه کردن را خوب بلدم اما وقت عمل که می‌‌رسد گویی آن تئوری خوش‌ظاهر و کارراه‌انداز، می‌رود می‌چسبد ته کله‌ام و انگار نه انگار هیچ وقت وجود داشته‌ و وراجی هایم برای دیگران را با تکیه بر ایشان انجام داده‌ام.


امیدوارم کسانی که برایشان منبر رفته‌ام و حداقل ظاهر امر نشان می‌داده بی‌فایده نبوده، خیلی به اینجا سر نزنند تا همان اپسیلون خاصیت دانسته‌هایم به هوا نرود.

اگر هم پیش از این به گیر حرافی‌هایم افتاده‌اید و تا اینجای نوشته را خواندید باید بگویم که مشکل و ضعف از آن حرف‌ها نیست، از منی‌ست که انگار بیشتر از عمل، حرف می‌زنم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۰
زینب شعبانی

آدمی به امید زنده‌ست. یعنی دلش، تا وقتی جون داره که امید داشته باشه‌.
تو هر شرایطی و پی هر اتفاقی، چنگ می‌زنه به عالم امکان و آرزو که امیدی به دست بیاره.
صبح که بابام پیام داد بعد کلاس‌هات بیا خونه، می‌دونستم چه اتفاقی افتاده. اما حاضر نبودم مانتو مشکی‌ام رو تنم کنم. حاضر نبودم زنگ بزنم و بپرسم چی شده، داشتم چنگ می‌زدم به عالم امکان بلکه چیزی عایدم شه.
آقاجون چندین ماه مریض بود. چند ماه بیمارستان بود و دو ماه آخر تو کما بود. اگه بخوام واقع‌بین باشم چندماهی هست که دیگه پیشمون نیست، اما این چندماه هنوز می‌تونستیم که چنگ بزنیم به عالم امید و امکان. با اینکه روز به روز ضعیف‌تر می‌شد و همه‌مون می‌دونستیم، همچنان می‌تونستیم آروزی خوب شدنش، چشم باز کردنش، حرف زدنش رو تصور کنیم. چنگ زده بودیم به امید.
اما امشب... امشب اولین شبی‌ه که امیدی نیست. هیچ امیدی نیست و بدون امید دل آدم که جون نداره...بند دل آدم وصله به امید و امشب بند دلم پاره شده...

آن روز چو می‌رفت کسی، داشتم آمدنش را باور.

من نمی‌دانستم معنی هرگز را، تو چرا بازنگشتی دیگر؟

#تاسیان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۷ ، ۰۲:۳۷
زینب شعبانی

چند وقت پیش حامد قدوسی به مناسبت تولد ۴۰ سالگی‌اش نوشته‌ای را در کانالش، یک لیوان چای داغ، گذاشته بود. این روزها اتفاقاتی افتاد که یاد متنش افتادم و فکر کردم خالی از لطف نیست که در وبلاگ هم بگذارم‌ش.


چهار درس‌ زندگی از سی تا چهل سالگی

دیروز چهل ساله شدم و یکی از دوستان خواست که چند نکته که در فاصله ۳۰ تا ۴۰ سالگی از زندگی آموختم و در مقایسه با ده سال قبل در نگاهم به خود و دنیا تغییر ایجاد کرد را بگویم. سوال جالبی بود و بعضی پاسخ‌هایم را این‌جا را این‌جا می‌نویسم تا کمی هم تنوع در حال و هوای کانال ایجاد شود.

منشاء این تغییر نگاه (غیر از گذر سن) چه بوده؟ در مورد شخص من عواملی مثل زندگی در غربت و درک موقعیت‌هایی مثل تنهایی، اقلیت بودن، تبعیض و گاه حتی مورد تحقیر واقع شدن، دوری کوتاه و بلند از وطن، فراخ‌تر شدن محدوده هم‌زیستی با آدم‌ها، دیدن زندگی‌ها، عقاید و سرنوشت‌های خیلی متنوع‌تر، اجبار مواجهه با اتفاقات شدید، تلخ و تجربه نشده در زندگی و البته یک مورد خاص هم‌نشینی بیش‌تر با سینمای جهان و سینمای مستقل و صنعت نمایش و روایت شاید از همه بیش‌تر نقش داشته‌اند. البته اگر در ایران بودم شاید جور دیگری بودم و مثلا از درس‌های ناشی از تجربه مدیریت و رهبری و تعامل با دنیای کسب و کار و نظام اداری و سیاست‌گذاری و امثال اسم ببرم که اتفاقا این دهه تقریبا به طور کامل از آن محروم بودم. به هر حال این‌ها منتخب من از این یک دهه گذشته بود. چهار نکته‌ای که می‌نویسم را احتمالا خودم و بقیه روی کاغذ و در عالم نظر خوب می‌دانیم. تفاوتش برای من آن‌جا بود که از یک عامل ذهنی تبدیل به عینکی برای دیدن دنیا و راه‌نمای عمل شدند.

۱) درس اول: سیاهی همیشگی نیست، همیشه نوری ته روزن هست! در جوانی تجربه‌ای از کوهنوردی داشتم: هوای کوه خیلی ناپایدار است خصوصا در بهار. زیاد پیش می‌آید که در روز معمولی و حین برگشتن از قله ناگهان برف و باد و باران ظرف چند دقیقه همه چیز را به هم می‌ریزد، جوری که گاهی فکر می‌کنی دیگر نمی‌توانی قدم از قدم برداری و دنیا به آخر رسیده است. ولی وقتی از دل این کولاک عبور می‌کنی بیرون می‌آیی ناگهان می‌بینی که آن پایین آفتاب درخشان و زندگی عادی در جریان است و خبری از تیره و تاری دو ساعت پیش نیست. در فاصله ۳۰-۴۰ سالگی من اتفاقاتی در کشور و زندگی ام افتاد که ابتدا تصور می‌کردم آینده زندگی‌ام وارد مسیر بی‌بازگشتی شده است. این طور نبود، مثل آن کولاک کوه، سرمای زمستان جامعه و زندگی شخصی هم موقتی است و از آن عبور می‌کنیم. دنیا این قدر قطعی نیست و سیاهی و سختی هم همیشگی و تا ابد نیست. به نظرم کسانی که می‌تو‌انند در بدترین شرایط برپا و امیدوار بمانند این نکته را برای خود درونی کرده‌اند و همیشه در افق بلند زندگی، روشنی بعد از شب تاریک را می‌بینند.

۲) درس دوم: خوش‌حالی تابعی از موفقیت تعریف شده توسط جامعه نیست! جامعه معمولا درس غلطی به افراد می‌دهد: موفقیت ممکن نیست مگر با پیمودن مسیرهای استاندارد و از پیش‌تعریف شده موفقیت (تحصیل در دانش‌گاه خوب، شغل در یک سازمان مطرح، ...). من در چهل سالگی به نتیجه عکس این رسیده‌ام: خوش‌حالی زمینی بسیار فراخ‌تر از این چند معیار تنگ است. یکی از ‌مشغولیت‌های چند سال اخیرم نگاه کردن و آموختن از زندگی انسان‌‌های خوش‌حال و پرانرژی و پراثری است که اتفاقا با معیارهای جامعه مدرن (خصوصا جامعه سرمایه‌داری) اصلا موفق محسوب نمی‌شوند. نسبت به ده سال قبلم خیلی بیش‌تر این سوال را می‌پرسم که چه چیزهایی در «درون آدم‌ها» است که آن‌ها را به این موقعیت از خوش‌حالی و رضایت از زندگی رسانده است.

۳) درس سوم: اصالت زندگی را نباید فدای فرصت‌های حقیر کرد! معمولا در کتاب‌های پرفروش مدیریت و موفقیت و بازاریابی و امثال آن به آدم‌ها می‌آموزند که «فرصت‌ها در دنیا محدود است و باید همیشه مترصد قاپیدن آن بود». این نگاه آخر سر در دل خودش «نمایش» و «تصنع» را به عنوان عوامل موفقیت تجویز می‌کند. تجربه زندگی درست برعکس این را به من نشان داد: زمین خدا وسیع است و زندگی هر کس با مقداری نوسان و چند سالی این طرف و آن طرف، دست آخر بازگشت به میانگین همه داشته‌ها و کرده‌های او است. حرص نباید داشت و در کمین فرصت‌ها هم نباید بود. اگر سر انسان به اصل کارش گرم باشد دیر یا زود بهره‌اش از زندگی را می‌برد و هر قدر این «گرم بودن سر به اصل کار» بیش‌تر باشد، ماحصل زندگی هم پایدارتر و عمیق‌تر و رضایت‌بخش‌تر خواهد بود.

۴) و نهایتا درس چهارم: هرگز هیچ موقعیت ویژه (Privilege) خود، طبقه، قوم، قبیله، کشور، ... را بدیهی و مفروض نگیر و هم‌واره با نگاه انتقادی و تردید به محق بودن این موقعیت‌ها و محرومیت بقیه دنیا از آن نگاه کن. به خاطر بیاور که اگر موقعیتی هم هست، چند برابر آن را به بقیه جامعه بشری مقروض و مدیون هستی.


لینک پست: https://t.me/hamedghoddusi/306

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۴
زینب شعبانی

دقیق یادم نمی‌آید توئیتر بود، تلگرام بود یا ساوندکلاود بود که در بیوی بنده‌خدایی جمله‌ای دیدم و آنقدر خوشم آمد که رفتم دنبالش ببینم از کیست. جمله‌ای معروف از هاروکی موراکامی بود:
"Pain is inevitable. Suffering is optional".
بعد جمله را با ذکر منبع نوشتم در بیوی تلگرامم. برداشت من از جمله این بود که درد و سختی همیشه و همه‌جای زندگی وجود داره و این خود آدم است که تصمیم می‌گیرد از آن رنج ببرد یا نه. همین‌قدر جالب و آموزنده. از نظرمن، در آن زمان.

اما حقیقت این‌ که برای آدم شاد و راضی، خیلی کمتر از آدمی ناراضی و ملالت‌زده پرسش‌های فراتر از زندگی روزمره و خارج از چارچوب‌های از پیش تعریف شده مطرح می‌شود. مطرح شدن پرسش، خاصیت ملالت و نارضایتی‌ست. شاید کمی گنگ و نامفهوم بیان می‌کنم اما به نظرم سوال‌های پایه‌ای‌تر و سازنده‌تر زمانی مطرح می‌شوند که آدم از شرایط و زندگی‌اش ناراضی باشد و همین سوالات، مقدمه جواب‌های منجر به رشد و تغییر هستند.

از چند وقت پیش، شاید به خاطر اخبارِ بدِ پشتِ سرِ هم بود یا شاید هم اضطراب ناشی از شک و تردید مختص سال‌های آخر کارشناسی بود که باعث شد دنبال این باشم که چطور می‌شود شادتر بود و آرامش بیشتری داشت. آرامشی که درونی‌تر و تقریبا مستقل از شرایط باشد.

اما سوالی که اخیرا برایم مطرح شده این است که بر فرض وجود چنین آرامشی چرا باید به دنبال آن بود؟ چرا باید تحت هر شرایطی دنبال امید و شادی و رضایت بود؟ مگر نه اینکه ایده‌های خوب و خلاقانه از پس نارضایتی بیرون می‌آید و مگر نه اینکه آدم ملالت‌زده دنبال پرسش‌هایی نظیر چرا من، چرا اینجا، چرا این کار، چرا اینطوری و طور دیگری نه ‌و ... است؟ اصلا فایده زندگی همواره آرام و آسوده چیست و مضراتش بیشتر نیست؟

به نظرم جواب به این سوالات و انتخاب روش، برمی‌گردد به خواسته آدم از زندگی. اینکه چه می‌خواهد و تصمیم دارد به کجا برسد و متاسفانه اگر پرسش‌های زندگی‌ام را براساس میزان جوابی که برایشان دارم مرتب کنم، این پرسش رتبه چندان خوبی نمی‌گیرد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۲۳
زینب شعبانی

مدت زیادی بود که فهمیده بودم در درونم نیروی سرزنش‌گری وجود دارد که شبانه روز در حال وارسی رفتار و تصمیماتم است تا در صورت بروز کوچک‌ترین سستی و خطا شروع کند به سرزنش و تا زمانی که به خواسته‌هایش جواب مثبت ندهم یا اشتباه و خطایم را جبران نکنم دست از شماتت و تحقیر برنمی‌دارد. گاهی فقط و فقط برای خاموش کردن فریاد‌هایش با عصبانیت کاری را انجام می‌دادم. البته که آتقدر هم انسان بااراده‌ای نیستم که تک‌تک خواسته‌هایش را اجابت کنم و این است که همیشه یک گوشه ذهنم  نشسته به غرولند و منتظر بهانه‌ای‌ست تا دوباره داد و فریادش را شروع کند و هرچه که زیرلب تکرار می‌کرده باز بر سرم خراب کند.

چند وقت پیش موقع صحبت با یکی از دوستان، کاملا اتفاقی بحث و صحبتمان کشید به هویتی که انسان برای خود قائل است و اینکه «من»‌ای که از آن صحبت می‌کنیم دقیقا چیست.

به لطف مطالعه زیاد دوست گرامی، طی صحبت‌هایمان حرفی از سوپرایگوی نظریه فروید هم زد و بالاخره با دائم‌السرزنش‌گر درونی‌ام آشنا شدم. بعد از صحبت سرچی در گوگل زدم و با هرکدام از اید و ایگوی و سوپرایگوی آشناتر شدم.

سوپرایگوی یا فراخود، جنبه‌ای از شخصیت آدم است که استانداردهای اخلاقی و آرمان‌های آدم را در بر می‌گیرد. خودش شامل دو بخش «خود ایده‌آل» و «وجدان» است که «خود ایده‌آل» آدم را به رعایت آرمان و ارزش‌هایش سوق می‌دهد و «وجدان» سرزنش‌گر است و احساس گناه ایجاد می‌کند، دقیقا توصیف همان نیرویی که بعضا از شدت غرغرهایش احساس بیچارگی می‌کنم. اما اید و ایگوی را جدا از هم حس نکرده بودم و حتی الان هم نمی‌توانم از هم تفکیکشان کنم.

اتفاق جالبی که افتاد این بود که بعد از آشنایی با سوپرایگوی و غیرسوپرایگوی (ترکیب اید و ایگوی فروید که نمی‌توانم از هم تفکیکشان کنم) خیلی راحت‌تر می‌توانم با سوپرایگوی کنار بیایم و جاهایی جلوی غرزدن‌هایش مقاومت کنم و حتی قانعش کنم که دارد زیاده‌خواهی می‌کند و برود بشیند سرجایش همان گوشه ذهن و انرژی‌اش را برای وقت‌هایی که بیشتر لازمش دارم نگه دارد.

بعد از این اتفاقات، موضوع جالب‌تر دیگری که ذهنم را به خود مشغول کرد این بود که من قبل از آشنایی با نظریه فروید، کاملا سوپرایگوی را پیدا کرده بودم و خصایصش را می‌شناختم اما دقیقا بعد از آنکه برای آن جنبه گنگ شخصیت، کلمه‌ای به عنوان «اسم» گذاشتم توانستم از سردرگمی بیرون بیایم و ارتباط جدید و بهتری برقرار کنم. به نظرم کلمات در کنار قدرتی که در انتقال مفاهیم دارند قدرتی در افزایش گستره فکری دارند  که آن را به کسانی که می‌دانندشان، می‌بخشند

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۲۰
زینب شعبانی

مدت زیادی بود که می‌خواستم فیلم Schindler's List را ببینم اما با نصایح دوستان که هشدار می‌دادند به درد روحیه تو نمی‌خوره و بعدش می‌خوای با اشک و گریه پدر ما را دربیاری و اگه دیدی تا یه هفته سمت ما نیا و از این دست محبت‌ها منصرف می‌شدم تا اینکه بالاخره بعد از مدت‌ها و در سه قسمت و طی سه روز فیلم را دیدم.
همیشه با خودم فکر می‌کردم چه چیزی در فیلم‌هایی با موضوع جنگ جهانی دوم وجود دارد که تا این اندازه جذبم می‌کند. Schindler's List، The Book Thief، Life Is Beautiful، Saving Private Ryan، The Boy In The Striped Pijamas و فیلم‌های دیگری که الآن در خاطر ندارم.
فیلم و تاریخی که متعلق به مردمانی دیگر است و مملو از جنگ و بی‌رحمی و خشونت و غم.
نیلوفر می‌گفت شاید چون تاریخ تکرار می‌شود و یا شاید خیلی از صفات انسان در جنگ نمود می‌کند. اما به نظر خودم چیزی که در میان این جنایت بشری جلب توجه می‌کند نشانه‌هایی از اصالت برخی ارزش‌های انسانیست.

اخلاق و ارزش‌های آدم متمدن امروزی، به نسبت زیادی برگرفته از ارزش‌های قالب شده جامعه‌ایست که در آن دنیا آمده و رشد کرده. گاه این ارزش‌ها به وسیله قانون جا افتاده و گاه در دین و سنت و فرهنگ جامعه نهادینه شده است.
حال، وجود و حتی وفور ظلم، دزدی، سنگدلی، بی‌تفاوتی با وجود این همه آموزه فرهنگی و اخلاقی در جامعه ( که در مورد ما حتی آموزه‌های پررنگ دینی‌ را هم شامل می‌شود) هر کس را به این شک و تردید می‌اندازد که آیا این ارزش‌ها اصالتی دارند یا که انسان‌ها تنها تا زمانی که قدرت سرکشی از آن را ندارند برای حفظ وجهه‌شان بهشان پایبندند.

در فیلم و ادبیات جنگ‌جهانی، در فضایی که برای گروهی قساوت و سنگدلی و نژادپرستی و کشتار نه تنها قدرت‌آور که ارزش تلقی می‌شود و در طرف دیگر تنها چیزی که برای فرد باقی مانده جانش است بارقه‌هایی از ارزش‌های انسانی جلوه می‌کند که آدم را به شگفتی وا می‌دارد. این بارقه‌ها شاید به نوعی نشانی بر اصالت ارزش‌های انسانی باشند و این همان حقیقت گم‌شده‌ایست که انسان آن را مشتاقانه در شرایطی همچون جنگ می‌تواند پیدا کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۲
زینب شعبانی

بی‌نظیر بوتو -نخست‌وزیر فقید پاکستان-، جایی در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «پس از سپیده‌دم روز ۲۷ دسامبر پلیس به دنبالم آمد. آخرین نگاه را به سلول نمناک و وحشتناکم انداختم. چطور بود که از ترک آنجا غمگین بودم؟ اما هنگام ترک انس و الفت به سوکور غمگین بودم.». این نوشته برای زمانی‌ست که بعد از سال‌ها اسارت در شرایطی غیرانسانی و وحشتناک، آزاد شده بود تا باقی دوران اسارتش را در منزل شخصی و تحت نظارت نیروهای پلیس بگذراند. در یکی دو بند بالاتر توضیح می‌دهد که موقع ترک زندان و خداحافظی از زندان‌بانان غمگین است و گریه می‌کند.

به این چند جمله که رسیدم مکث کردم و دوباره خواندم. چطور ممکن است کسی پس از تحمل آن شرایطی که حتی خواندن توصیفاتش سخت و عذاب‌آور است از ترک زندان و رفتن به مکانی به مراتب بهتر غمگین باشد و دلتنگ شود؟ یاد دیالوگی از شهرزاد افتادم،  دقیق یادم نیست اما در قسمتی از فیلم به پدر فرهاد می‌گفت که آدم به همه چیز عادت می‌کند، به گند و کثافت هم عادت می‌کند (نقل به مضمون). به نظرم بی‌نظیر بوتو هم عادت کرده بود حتی به آن زندان نمور و آن زندگی غیرانسانی هم عادت کرده بود و ترک آن برایش سخت و ترسناک بوده است. خودش توضیح می‌دهد: «سال‌های زندان اثر خودشان را برجای گذاشته بود. از ناشناخته‌ها می‌ترسیدم.»

عادت کردن چیز ترسناکی‌ست. شمشیر دولبه‌ای‌ست که از طرفی برای ادامه زندگی لازم و ضروری‌ست و از طرف دیگر می‌تواند مایه رخوت و سکون در آدم شود. اگر بی‌نظیر به آن زندان و شرایط عادت نمی‌کرد چگونه می‌توانست دوام بیاورد و بالاخره روزی با انتخاب مردم نخست‌وزیر پاکستان شود؟ اگر آدمی به درد و غم و جدایی عادت نکند چگونه می‌تواند به زندگی ادامه دهد؟

اما عادت کردن روی ترسناگ دیگری هم دارد. عادت کردن می‌تواند ما را از تغییر بترساند از ناشناخته‌ها بترساند. می‌تواند مانند باتلاقی ذره ذره ما را به درون سکون بکشاند و بی‌آنکه متوجه شویم از ما کسی را بسازد که امروز حتی فکرش را هم نمی‌کنیم.
عادت کردن می‌تواند آدم را سِر و بی‌حس کند، نسبت به غم و رنج خودمان و دیگران بی‌تفاوت بسازد و انگیزه تلاش برای رشد و بهبود را بکشد.

به گمانم یکی از چالش‌های بزرگ زندگی اینست که بتوان فهمید کدام عادت لازم است و باید آن را پذیرفت و کدام عادت همان باتلاق بی‌انتهاست که هر چه بیشتر به درون آن فرو رویم نجات یافتن از آن سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شود. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۳
زینب شعبانی

دیشب برای اولین‌بار رسیدم به آن لحظه که بعد از خداحافظی نمی‌دانستم سلام دیگر را کی و کجا خواهم داد، اصلا سلام دیگری در کار خواهد بود یا نه. 
در یک لحظه و با یک خداحافظی خاتمه دادیم به دوستی چندساله‌مان.
دوستی‌ای که سال‌ها برای ساختنش لحظه‌ها را خاطره ساختیم، اشک و لبخند و قهقه‌ را کنار هم تجربه کردیم و فکر و نگرانی‌هایمان را به صحبت نشستیم و آنقدر گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به هم‌دلی و هم‌زبانی.

«انسان در مسیر عمر خود، مگر چندبار می‌تواند به دوستانی بربخورد که از میان آن‌ها هم‌زبانی بیابد؟ هم‌زبانی که هم‌دل باشد.
و مگر دوستی، از آن مایه که به رفاقت بینجامد، چند بار می‌تواند رخ بدهد؟ در چند مقطع عمر؟...»


و تمام این‌ها را در یک شب گرم تابستانی سپردیم به دست باد، به دست باران...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۷
زینب شعبانی

همه آدم‌ها در زندگی نیاز به یک دوست سبز دارند، کسی که خاکستری روزمره و همهمه رویش را نگرفته باشد. نسیمی برای زدودن خاک نشسته بر جوانه ته دل و نوازش آن. کسی مثل علی در کنعان دقیقا با موسیقی پس‌زمینه کریستف رضاعی.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۹
زینب شعبانی

احساس معلق بودن دارم. احساس تکه چوب شناوری که به هیچ جا بند نیست و با هر موج سمت و سویی می‌رود. نه تکه چوب شناور نه. احساس آدمی که وزنه سنگینی وصله‌اش شده و در دریا رها شده، نه جایی را دارد که خود را بند آن کند و نه صدایش به کسی میرسد. هرلحظه باید تلاش کند و دست و پا بزند تا بر سطح دریا بماند و هر بار که خسته می‌شود یا دست از تلاش برمی‌دارد دوباره غرق احساسات و افکار دوست‌نداشتنی می‌شود گویی تمام تلاش‌هایش چیزی بیشتر از یک بازی مضحکانه نبوده است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۴
زینب شعبانی